کیاناکیانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

کیانا فرشته خونه ما

مازرون زیبا

 باز هم میخوام جای همه دوستان رو خالی کنم. جمعه ای که گذشت به یکی از روستاهای اطراف بهشهر به نام " پاسند" رفتیم البته ما زیاد به اونجا میریم. چون خونه بابابزرگ های بابا کاوه اونجاست.  یک روستای خوش آب و هوا و زیبا تو دل کوههای سرسبز بهشهر و از اون قشنگ تر دل مهربون و باصفای اهالی روستا. بابابزرگ باباجون اسمش بابا حسن که ما آبا حسن صداش میزنیم. آبا حسن هر هفته چشم انتظار دیدن کیاناست و خیلی زود زود دلش واسه کیاناز( به قول بابابزرگ کیاناز یه وقتهایی هم خوشگله صداش میزنه) تنگ میشه. هر وقت میرسیم اونجا آبا حسن با لبهای خندون، چشمهایی پر از شوق و تکیه بر عصا روی ایوون خونه به استقبالمون میاد. خونه آبا حسن یک خونه چوب...
2 مرداد 1390

آب آب آب بازی

چند روز پیش به اتفاق تعدادی از فامیل که اگه بخوام اسماشونو ببرم خیلی میشه؛ برای گردش و آبتنی به یکی از رودخونه های اطراف ساری رفتیم.    جاتون خیلی خیلی خالی. حسابی خوش گذشت. هوا خیلی گرم بود ولی عوضش آب رودخونه حسابی خنک بود. دخملی ما هم که طبق معمول وقتی آب رودخونه رو دید از خود بیخود شد و همش چشماش به آب بود ،با دستاش هم اشاره میکرد که بره توی آب. فکر کنم رودخونه رو بیشتر از دریا دوست داره!! بعد از نهار همگی رفتیم توی آب کیانا هم اصلا دلش نمیخواست از آب بیاد بیرون ، تازه وقتی با باباکاوه توی آب بودن با دست به من اشاره می کرد و می گفت بیا. نتونستم زیاد ازش عکس بگیرم چون همه به طرف هم آب می...
29 تير 1390

نی نی شگفت انگیز من!! (کد 85)

کیانا جون ما چند وقت پیش سرما خورده بود و به توصیه آقا دکتر روزی چندبار برای کیانا قطره بینی می ریختم. کیانا عاشق این کار بود تا قطره رو دستم میدید خودشو آماده میکرد. اینجا هم  این خانوم خانوما خودش دست به کار شده!!                                                                 ...
29 تير 1390

یک جمعه حسابی!!

روز جمعه حسابی به کیانا خوش گذشت صبح زود ساعت 6:30 به اتفاق خاله اینا برای پیاده روی به پارک جنگلی رفتیم . کیانا جون هم سوار برکالسکه پابه پای ما دور پارک قدم زد.هوا هم خیلی عالی بود. بعد از پیاده روی هم یک صبحانه مشتی خوردیم. کیانا حسابی بازی کرد، با اینکه صبح خیلی زود بیدار شده بود و حسابی شیطنت کرده بود ولی باز هم با دیدن وسایل بازی انرژیش دو برابر می شد و پابه پای بچه ها بازی میکرد. نهار هم به اتفاق عزیزجون و بقیه خاله ها به جنگل تاکام که اطراف شهر ساری بود رفتیم. کنار یک رودخانه باصفا سفره انداختیم و نهار خوردیم کیانا هم حسابی نهار خورد. بعد از نهار هم همگی رفتند آب تنی بعدش هم نشستیم یک دل سیر هندونه خوردیم کیانا هم عین مامانش ...
27 تير 1390

قهر نکن بهت نمیاد!!

این دخملی ما نمیدونم این روزها چقدر نازک نارنجی شده و سریع قهر می کنه. هروقت از من چیزی میخواد و بهش نمیدم ویا متوجه منظورش نمیشم زودی با گریه میره تو اتاقشو سرشو میزاره روی دستاش و شروع میکنه به گریه وتا بغلش نکنم و نازشو نخرم نمیاد که نمیاد. چندباری هم امتحانش کردم و دنبالش نرفتم دیدم خودشو با اسباب بازیهاش سرگرم کرده تا متوجه حضور من شد شروع کرد به گریه. فکر کنم تو این سن احتیاج بیشتری به توجه داشته باشه خصوصاً که کیانا جون مامان یک دختر خیلی نازنازیه اینجا دخملی ما آماده شده واسه قهر کردن اینجا هم مامانی اومده کیانا جونشو صدا بزنه تا نازشو بخره!! نگاش کن چقدر خوشحاله از اینکه مامانیش اومده ناز...
25 تير 1390

کیانا میگه؟(2)

دخمل ما تابحال همش یک لیوان دستش بود و میگفت مامی آب بیده، ولی حالا میگه مامی آب بریز. امروز هم وقتی تلفنی با امیرمحمد صحبت می کرد پشت سرهم امیر امیر صدا میزد.  الآن هم که دارم مینویسم یک مشت ماکارونی دستشه. یک رشته میزاره تو دهن خودش و بعدش با صدای اممم همونطوری که من بهش غذا میدم میزاره تو دهنم و تا نخورم ول نمی کنه مجبورم لقمه لقمه باهاش غذا بخورم چه بخوام چه نخوام.  دارم ریزه ریزه بزرگ شدن و قدکشیدنشو می بینم. هر روز یک چیز تازه،نمیدونید چه لذتی داره.(اگه مادر باشی حتماً میدونی) ...
19 تير 1390

ساحل

بعدظهر یک روز گرم تابستونی با دایی جون اینا که مهمون ما بودن رفتیم دریا. با اینکه توی یک شهر ساحلی زندگی می کنیم ولی تابحال نشده بود کیانارو برای آبتنی ببریم دریا. باخودم فکر میکردم حتماً کیانا خیلی از دریا خوشش میاد ولی وقتی رسیدیم ساحل حاضر نشد حتی پاهاشو روی شنهای ساحل بزاره و از ترس محکم منو بغل کرده بود. با هر کلکی خواستیم پاهاشو به آب بزنیم نشد. خیلی ترسیده بود واسه همین هم خیلی اصرار نکردیم ولی مطمئنم اگه چندبار دیگه بیاریمش دریا حتماً حتماً خوشش میاد آخه کیانا عاشق آب بازیه!!! توی این عکسها هم کاملاً معلومه که اصلاً بهش خوش نمیگذره       ...
19 تير 1390

یک روز تعطیل خونه خاله

بازهم این دختر آب دید و هوش از سرش پرید.وقتی رسیدیم خونه خاله از همون اول فقط حواسش به حوض و شیر آب توی حیاط بود تا ازش غافل می شدم با امیرمحمد کنار حوض آب بودن. اون روز هم حسابی با امیرمحمد آب بازی کرد و بهش خوش گذشت. اولش فقط دستاشو خیس کرد کم کم پاهاشو و صورتش بعدش هم خودشو راحت کرد و رفت زیر شیر آب. ولی توی اون هوای گرم آبتنی حسابی بهش چسبید و باز هم طبق معمول کشون کشون و با گریه و زاری از توی حوض درآوردمش ...       ...
12 تير 1390