ميريم اردو
چند وقتيه مديريت مهد قول داده مامان ها و بچه ها رو با هم ببره اردو. بالاخره روز اردو فرا رسید
با یک روز شاد همراه ما باشید....
بعد از امروز و فردا شدنها روز اردو افتاد 5 شنبه. حيف كه هوا يكمي سرد و ابري بود. صبح قبل رفتن زنگ زدم مهد گفتم شايد كنسل شده باشه ولي گفتند كه ساعت 8 باشيد مهد تا ٨:30 حركت كنيم.
با كلي لباس و خوراكي راهي اردو شديم 3 تا اتوبوس با يك عالمه بچه كه يا با مامان هاشون اومده بودند و يا با مادربزرگ هاي مهربونشون.
تو راه خيلي خوش گذشت و بچه ها با مربي هاشون كلي شعر خوندن كيانا از اول تا آخر روي صندلي ايستاده بود و مشغول تعارف كردن خوراكي هاش به دوستاش بود.
اينجا هم تو اتوبوس مشغول تقسيم خوراكيهاشه
البته از كلاس كيانا فقط 5 نفر بودند از دوستاي صميمي كيانا فقط ديانا جون بود و واسه همين زياد ميلي نداشت تو بازيهاي دسته جمعي كه مربي ها با بچه ها انجام ميدادند شركت كنه.
كيانا و ديانا جون سعي ميكنند هرچه بيشتر از جمع دور بشن
راستي نگفتم مقصد به كجا بود؟ پارك جنگلي شهيد زارع كه نزديكي شهرمون ساريه.
تا رسيديم بچه ها به سمت وسايل بازي رفتند البته وسايلش زياد ايمن نبود و سرسره هاش خيلي بلند بود.
ديانا جون كه قربونش برم هميشه آماده عكس گرفتن بود
بعد نوبت ورزش صبحگاهي بود كه كيانا شركت نداشت و تنهايي مشغول بازي بود.
كيانا تنها نشسته!!!
داره واسه خودش تنهايي دور ميزنه!!!
نوبت صبحونه شد و بعد از صبحونه نم نم بارون اومد و همگي رفتيم توآلاچيق هايي كه سفره خونه کنار پارک داشت.
بچه ها با مربی ها و مامان ها یک حلقه خیلی بزرگ زدیم و بازیهای دسته جمعی به یاد دوره دبستان انجام دادیم.
مثلا سنگ سنگ رورو بردارو بورو, بازی دوووو, عمو زنجیرباف و ...
بعد هم از مدیر سفره خونه خواستیم تا برای بچه ها آهنگ بزاره تا بچه ها کمی حرکات موزون انجام بدن بعد از دو سه تا آهنگ یخ مامان ها هم وا شد و اون وسط ها مامان ها هم یک قری دادند
خلاصه کلی خوش گذشت و به علت نامساعد بودن هوا ساعت ١ نهار خوردیم و به محض اینکه اتوبوس ها رسیدند بارون شدیدی گرفت و خداروشکر به موقع رسیدند و خیس نشدیم.
تو راه برگشت سوار اتوبوسی بودیم که دم و دستگاه صوتیش از دی جی فقط یک رقص نور کم داشت.با جديدترين آهنگ ها از فارسي گرفته تا شمالي و تركي و عربي و ... جمع رو شاد و شادتر كرد. بچه ها که از فرط خستگی کلا خواب بودند ولی مامان ها حسابی ترکوندند تازه گرم افتاده بودند.و خيالشون راحت بود از اينكه ديگه مدير يا ناظمي نيست كه همش هيس هيس بگه و يا از نمره انضباط كم كنه. آخه وقتي از طرف مدرسه اردو ميرفتيم همش ميترسيديم.
در آخر مدیر مهد که شاهد شادی مامانها بود گفت که فکر کنم این برنامه ها بیشتر از اینکه برای بچه ها نیاز باشه برای مامان ها واجبه. چون واقعا اگر مامان ها شاد و پرانرژی باشند حتما یک خونه گرم و صمیمی خواهیم داشت.
در آخر هم قول اردوهای بعدی رو داد که باعث شور و شعف بسیاری در ما مادرها شد
شعر رسيديم و رسيديم، كاشكي نمي رسيديم هم آخر آخر خونديم به ياد گذشته ها