سفر بخير
چقدر زود گذشت انگار همين ديروز بود كه اين مسيرو ميرفتيم. چقدر شاد و پرانرژي و به قول معروف هورااا بوديم ....
حرفهايي بود كه موقع برگشت از ذهنم ميگذشت...
روز دوشنبه ساعت12 از خونه حركت كرديم به سمت بجنورد. كيانا نصف مسير رو تخت خوابيد. ولي بقيه مسير هر 10 دقيقه يكبار ميپرسيد:
كيانا : مامان كجا ميريم؟
مامان: پيش گلبرگ جون!!
كيانا: مگه نگفتي ميريم خونه خدا؟؟؟
مامان: چرا؟؟اول ميريم پيش گلبرگ بعد با هم ميريم مشهد.
كيانا: مگه نگفتي با قطار ميريم؟؟؟ پس كي قطار سوار ميشيم؟؟؟
وااااي دقيقا اين مكالمات تا موقع رسيدن 20 باري بينمون ردوبدل شد.
تقريبا ساعت 7 بود كه رسيديم. دايي و زندايي عزيز و گلبرگ مهربون خيلي از اومدنمون خوشحال شدند. آخه براي اولين بار بود كه ميرفتيم خونشون.
گلبرگ جون مهربون
سميرا جون هم يك شام خوشمزه درست كرده بود. فرداش هم بجنورد مونديم با هم يك سر رفتيم باغ گيلاس پدر سميراجون و يك دل سير گيلاس خورديم. جاي همه خالي...
كيانا مشغول گيلاس چيدنه!!
واسش با گيلاس گوشواره گذاشتم . عاشق اين گوشواره ها شد...
كيانا كه عاشق قاصدكه اينجا هم پر بود از قاصدك. در حال فوتيدن قاصدك ها !!!!
گلبرگ جون هم عاشق اين بود كه هر چي ما ميخوريم بخوره ولي نميشد. اينجا هم كيانا از سر دلسوزي يك تيكه خربزه انداخت تو دهن گلبرگ ولي خاله جونش خيلي زود اونو از دهنش درآورد. كيانا هم بابت اين كار اشتباهش خيلي ناراحت شد و كلي گريه كرد.
شب هم رفتيم پارك بش قاردش، يك جاي باصفا و بسيار خنك و اونجا بود كه كيانا به آرزوش رسيد خوردن پشمك.
قبل از حركت از خونه به كيانا گفتم مامان جون اولين باري كه ميري پيش امام رضا هر چي ازش بخواي بهت ميده چي ميخواي؟
كيانا هم با هيجان خاصي گفت: ازش ميخوام برام پشمك بگيره!!!!!!!
خلاصه كيانا اون پشمك مخصوص رو نوش جان كرد.
فردا صبح به سمت مشهد حركت كرديم. بعد از خوردن نهار و كمي استراحت به چندتا از مراكز خريد سر زديم و واسه كيانا خريد كرديم. زيارت و حرم رو گذاشتيم واسه بعد از شام.
ولي موقع خريد تمام فكر و ذكرم حرم بود و دلم ميخواست زودتر بريم زيارت.
كيانا كه تمام راه رو تو ماشين خوابش برده بود، نزديكيهاي حرم بيدار كردم.
تو پاركينگ حرم كيانا چادر و مقنعه سفيد و گلدارش رو سرش گذاشت. واي كه چه خوردني و خواستني شده بود عين فرشته ها. با تعجب و كنجكاوي خاصي اطراف رو نگاه ميكرد. وقتي چادر سر كرده بود انگار اخلاقش هم عوض شده بود خانوم و آروم!!!!
من و كيانا با هم رفتيم زيارت و حسابي دعا كرديم براي همه. كيانا اولين دعاش شفاي باباحسن
(بابابزرگ باباكاوه) بود كه مدت زياديه تو بستر بيماريه و از خدا خواست تا باباحسن زودتر خوب بشه و بتونه راه بره
با هم از تمام نزديكان و فاميل و دوست و هركسي كه التماس دعا داشت ياد كرديم و نام برديم و نائب الزياره بوديم.
زيارت نامه و نماز زيارت خونديم . كيانا هم با من نماز ميخوند. حسابي از فضاي معنوي حرم لذت برديم. دلم ميخواست تا صبح اونجا بمونم ولي خوب نشد.
يك عكس يادگاري از باباهاي مهربون با دخترهاي عزيزتر از جون
فردا هم رفتيم كوه سنگي باباكاوه هم اونجا به آرزوي ديگ سنگي رسيد. يك ديگ سنگي 12 نفره خريد تا در اولين فرصت يك ديزي سنگي حسابي و مشتي به ما بده.
پروما هم رفتيم كيانا از اون چيپس فري هاي معروف خورد و بچه ها با باباهاي مهربون رفتند شهربازي و مامان ها هم سرگردون اين بوتيك و اون بوتيك. حيف كه اكثر مغازه ها بسته بود و خريدي نكرديم ولي به كيانا حسابي خوش گذشت همه وسايل بازي رو امتحان كرده بود و خيلي خوشحال و راضي به نظر ميرسيد.
اون شب هم شب جمعه بود و هم شب عيد مبعث كيانا رو خوابوندم و پيش سميرا جون موند و من و باباكاوه رفتيم حرم. انتظار داشتم حال و هواي حرم يه جوره ديگه باشه از مولودي و جشن خبري نبود ولي تا دلتون بخواد شلوغ بود.
روبروي گنبد طلايي حرم تو حياط نشستم و حسابي خلوت كردم بعد از نماز و خوندن دعا رفتم براي زيارت. دستم به ضريح طلايي آقا نرسيد ولي از دور نظاره گر اون همه شكوه و بزرگي بودم و دورادور هرچي تو دلم بود زمزمه كردم اميد داشتم كه صدامو ميشنوه، حاجتم رو قبول ميكنه تا يكبار ديگه براي اداي نذري كه كرده بودم بيام پابوسش.
تو حرم دوست خوبم زهراي عزيز مامان پارسا جون رو ديدم چقدر ذوق كرديم از اينكه همديگه رو ديديم. طبق معمول كلي پرحرفي كرديم بالاجبار از هم خداحافظي كرديم عين قديما خداحافظي هاي سريالي و ادامه دار
ديگه بايد كم كم از حرم هم خداحافظي ميكردم دعاي وداع با امام رضا رو خوندم آخرين نماز زيارت رو هم ادا كردم و با بغضي كه كل وجودم رو گرفته بود حرم رو ترك كرديم ولي دلم هنوز اونجا بود.
خلاصه فردا صبح زود براي رفتن حاضر شديم تا به ترافيك جاده برنخوريم.تا بجنورد با گلبرگ جون بوديم و از اونجا با هم خداحافظي كرديم. اين خداحافظي هم مثل بقيه سخت بود آخه خيلي به گلبرگ و مهربونيهاش عادت كرده بوديم. خصوصا اون خنده هاي نازش و خوش اخلاقي هاش تو طول سفر از ذهنم پاك نميشد.
بعد از ماه عسل اين دومين سفري بود كه خيلي بهم خوش گذشت. شايد به خاطر مقصدش بود آخه خيلي وقت بود انتظار اين سفر رو مي كشيدم.
خلاصه كيانا كه از همين الآن دوباره سفرهاي بعديش به مشهد رو داره برنامه ريزي ميكنه. ديروز تو ماشين به باباش گفت بابا پس كي دوباره ميريم مشهد؟
باباكاوه هم گفت كه ايندفعه قراره ببرمتون تبريز!!! كيانا هم با حالتي از دانايي مخصوص به خودش به باباش گفت: تبريز هم مشهد داره..... ميدوني؟؟؟؟؟!!!!!!!!