کیاناکیانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

کیانا فرشته خونه ما

سفر آغاز شد

1392/6/17 13:09
نویسنده : مامی کیانا
420 بازدید
اشتراک گذاری

خوب چمدون رو که بستیم میمونه توشه راه....

از اونجایی که قطار ساعت 20 راه میفتاد شام رو باید تو قطار میخوردیم.

از همون  کتلتهای معروف درست کردم و با کلی میوه و تنقلات خواستم اولین تجربه قطار سواری رو برای کیانا شیرین و شیرین تر کنم.

در تصاوير ذيل كيانا را مشاهده مينماييد كه ذوقش گريبانگير بند لباس بي زبان شدهچشمک

1

2

با اینکه به دلیل ذوق بیش از حد کیانا خیلی زود از خونه حرکت کردیم ولی تو ترافیک شدیدی افتادیم و دقیقا ساعت 20 ایستگاه رسیدیم.

بدو كه رفتيم!!!! كجا رفتي بچهههه........اوه

3

در کوپه ای ملوکانه و اختصاصی سکنی گزیدیم کیانا آنقدر روی صندلیها بپر و بپر کرد که من سردرد بس عجیبی نمودم و مجبور شدم یک عدد قرص مسکن میل نمایم.

5

به محض حرکت کیانا و باباکاوه که تاب نداشتن آن تنقلات گرانقدر در کیسه پلاستیکی به سر ببرند آنها را دسته جمع روانه شکمهای خود کردند تا از این بابت خیالشان آسوده گردد. بعد از آن بیصبرانه منتظر شام ماندند من هم که آگاه بودم آن دو نفر تا شامشان را میل ننمایند سر بر بالین نمیگذارند تصمیم را بر این گذاشتم تا شام را حاضر کرده تا پدر و دختر آسوده گردند. میوه ها هم بعد از شام روانه شدند برای هضم غذا.

دستور خاموشی را دادیم و به خوابی بس عمیق فرو رفتیم.

ساعت 3 صبح به پایتخت ایران زمین؛طهران بزرگ رسیدیم.

اینچنین سفر را آغاز نموديم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

رضوان مامان رادین
17 شهریور 92 13:33
وای که چه عالی شد...پس کیانای خاله اولین قطار سواری را تجربه کرد...خاله جون خوش باشی همیشه


اره اولين قطارسواري رو تجربه كرد وخيلي بهش خوش گذشت
ممنون دوست خوبم
مامان ملیکا
17 شهریور 92 18:37
سلام
چه سفر جالبی ، با قطار
الان تو سفر هستید؟


سلاااام عزيزم نه ما جمعه اومديم
با پستهاي جديد زودي ميايم
مامان دو بهونه قشنگ زندگی
17 شهریور 92 22:20
سلــــــــــــــــــــــــــــــــام عزیزم همیشه به سفر و تفریح خیلی دلم براتون تنگ شده بود والبته خیلی به یادتون بودم هر وقت توی نقشه ساری رو میدیدم یاد شما میافتادم مخصوصا هر جا شمعمدانی خوشگل میدیم یاد شمعدانی های شما میافتادم




سلــــــــــــــــــــــــــــــــام به روي ماهـــــــــــــــــــــــــــــــت

ما هم دلتنگتون بوديم وقتي اومدم ديدم عكس پرستش جونو دلم آب شد

واااي جدا يعني غير از ساري شمعدوني هم شما رو ياد من ميندازه

واااااي من چقدر خوشبختم


محبوبه مامان الینا
18 شهریور 92 9:53
ای جان ذوقشو
به به چه مامان هنرمند و مجهزی


مامان ها مجبورند هميشه مجهز و حاضر و آماده به خدمت باشن حتي در سخت ترين شرايط
مامان ترنم
18 شهریور 92 10:07
هميشه به سفر . اميدوارم بهتون خوش بگذره عزيزم.


مرسي عزيزم
الهه مامان یسنا
18 شهریور 92 13:48
به به پس کیانا در آسمون سیر میکرده بیشتر تا تو قطار با بپر بپر کردناش




آسمون آره والا چي بگم

داشت از فرصتي كه پيش اومده بود نهايت استفاده رو ميكرد و منم كه اصلا حريفش نبودم


مامان آروین (مریم)
20 شهریور 92 6:42
وای کیانا جونی اینهمه انرژی داره .
امیدوارم تا آخر سفر باانرژی و شاداب و شاد باشه .
وقتی عکسای کیاناجونی رو میبینم میگم چه دختر ساکت و مظلومی ، اما فکر کنم اون یه ذره شیطونی که همه بچه دارن کیاناجونی هم داشته باشه


از آن نترس كه هيايو دارد....
از آن بترس كه سر به تو دارد...
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
20 شهریور 92 10:45
من واسه اینجا کامنت گذاشتم دیروز.......... نیستشششش....



* * * * * * * * *

دوباره نوشت:



دقیقا میشه بگی منظورت از کتلت های معروف چیه؟؟؟



اوووووووووووو.... بند رختی رو ببین!

چقدر محکمه که تونسته وزن کیانا رو تحمل کنه و کَـنده نشه.



ملوکانه رو خییییییییییییییلی باحال نوشتی... دقت کردم شما و مامان الینا دست به قلمتون خوبه هااااااااااااااااا



دستور خاموشی دادنتون منو یاد پادگان انداخت....




خيلي بده وقتي آدم كلي وقت ميزاره و كامنت مينويسه ولي مياد پي ش ميبينه نيست......

كتلت هاي معروف .... نميدونم هر كسي كتلتهاي دست پخت منو ميخوره ميگه يك چيز ديگه ست بطوريكه هر وقت هر كي مياد خونمون ميگه تو روخدا هيچي درست نكن فقط از همون كتلتها درست كني كافيه

نميدونم به نظر خودم با بقيه فرق نداره

بند رختو ديدي... كي بشه كه اين بند رخت پاره بشه .. اينروزها سرگرميه كيانا شده.. از بند آويزان شدن

آره واقعا ملوكانه بود .... قرار بود درجه يك بگيريم ولي نداشت و مجبور شديم درجه دو بگيريم از كولر و پذيرايي و ..هم خبري نبود ولي خوش گذشت
درمورد دست به قلم بودن دوستان كه البته ولي من رو شرمنده و خجالت زده ننماييد...

پس خدمت مقدس سربازي هم رفتي ... نگفته بودي




ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
20 شهریور 92 16:35
و اینجاست که شاعر میگه:
نخوردیم نون گندم... / دیدیم که دست مردم ....

خووو همیشه از داداشام می شنیدم دیگه...

& & & & & & & & & & & & & &

اِ.... من رفتم شما نرفتی؟

آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟

سربازی آدمو مردددددددد میکنه...


حالا كه دارم خوب فكر ميكنم ميبينم مثل اينكه من هم رفتم.....
واسه همينه كه واسه خودم يه پا مررررررررررررررررررررررردم آبجي
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 شهریور 92 13:44
سلام مـــَــرد.


عليك سلام مــــــــــــــــــــرد