دلم ميسوزه!!!!
با هم چمدون لباسهاي زمستوني رو ريختيم بيرون.
واااي كه چه كيفي داره از همون كوچيكي عاشق اين بودم كه مامانم چمدونهاشو و مخصوصا اون صندوقش رو باز كنه و بريم ببينيم توش چه خبره؟ با اينكه هر سال محتويات چمدون دو سه باري بيرون ميومد ولي هر بار برامون تازگي داشت و چه ذوقي ميكرديم.... بوي چمدون .....
خلاصه كيانا هم اگه به مامانش رفته باشه كه بـــــــــــــــله رفته چه خوشحالي ميكرد از بابت ديدن و پوشيدن لباسهاي قديميش.
نميدونم چرا بعضي لباسها تو چمدون لك ميشن. رفتم تو حموم و با سفيد كننده مشغول لكه گيري بعضي از لباسها شدم....
كيانا كه از صبح مشغول بازي با خودش و عروسكهاش بود كلافه اومد جلوي در حموم و با بغض گفت: مامان دلم براي خودم ميسوزه!!!!!!!!!!!
من هم با تعجب گفتم: چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
كيانا: آخه كسي نيست با من بازي كنه
گفتم: تا من لباسهارو ميشورم برو عروسكتو بخوابون بعد ميام با هم بازي ميكنيم
كيانا : نه نميخوام. آخه عروسكهام محكم دهنشونو بستن و باز نميكنن. اصلا هم با من حرف نميزنن
بعدش هم رفتي.
تند تند لباسهارو شستم تا بيام حسابي از دلت دربيارم وقتي اومدم تو اتاق خيلي آروم رو تخت خوابت برده بود. قربونت برم چقدر از ديدن دستكش هات خوشحال شده بودي، هنوز تو دستهات بود و پيشونيت خيس از عرق.
آروم دستكشاتو در آوردم،دستي رو موهاي خيست كشيدم و رو تخت جابجات كردم ، زل زدم به چشمهات كلي حرف نزده داشتم برات.
وقتي آرامشتو ديدم ناخداگاه دل من هم برات سوخت ............آخه خيلي پاك و معصوم خوابيده بودي............مثل فرشته ها