گوناگون
از گوناگوني روزمرگي هايمان در ادامه مطلب ديدن فرمائيد....
خداروشكر
ديروز داشتيم با هم تلويزيون نگاه ميكرديم فيلمه از اين قرار بود كه دختره عروس شده بود و داشت از باباش خداحافظي ميكرد خلاصه صحنه خيلي دراماتيك بود كيانا هم بدجور احساساتي شده بود يه آه بلندي كشيد و گفت خداروشكر كه من هنوز عروس نشدم....
..................................................................
تولدهههه
تولد باباكاوه نزديكه و داشتم با كيانا خانوم مشورت ميكردم كه هديه چي واسه بابا بگيريم. پرسيدم ادكلن بگيريم خوبه؟ ...كيانا با يه لحن خاصي گفت: نه مامان من يه چيز خوبي درنظر دارم ... واسه بابا يه جوراب جنس خوب بگيريم آخه باباكاوه همش ميگه جورابم سوراخه !!!! .... ( قابل ذكر اينكه باباكاوه يا هفته اي يه جوراب سوراخ ميكنه يا گم ميكنه و هميشه مشكل جوراب داره....) با اين پيشنهاد يكي به نفع من
................................................................
من و پژمان
واي من چه ميكشم از اين سريال پژمان و ساختمان پزشكان اينروزها هر ساعتي از روز يه بار كانالهاي تلويزيون رو بالا و پايين كني حداقل يه شبكه داره سريال پژمان رو نشون ميده
ديروز با ترس و لرز شبكه ها رو عوض ميكردم كه نكنه الآن صداي پژمان بياد كه همون لحظه كه سر رسيدي و از بخت بد من پژمان هم سر رسيد گفتم : مامان خواهش ميكنم من از پژمان ب َ د َ م م ي ا د
اومدي جلو دستهاتو گذاشتي رو صورتم و كاملا فيس تو فيس، چشم تو چشم بهم نگاه كردي گفتي: مامان نگاه كن ببين من چقدر شبيه پژمان هستم حالا باز هم ميگي از پژمان بدت مياد
قضاوت روي شباهت بين كيانا و پژمان رو ميزارم به عهده خود عزيزان
.........................................................
ماشين زمان
ديروز مامان جونم با يه شاخه گل اومد پيشم، مامانمه و اين گلدونهاش مخصوصا گل محمدي... واقعا بوش محشره آدمو تا مرز ديوانگي ميبره ...
من كه با بوييدن اين گل واقعا انگار سوار ماشين زمان ميشم و ميرم به دوران كودكي اونوقتها كه با دخترخاله هام تو باغمون بازي ميكرديم و از اين گلها ميچيديم و باهاشون عروس بازي ميكرديم و ببخشيد با آب دهنمون برگ اين گل و يا شمعدونيها رو به ناخنهامون ميچسبونديم مثلا لاك زديم ...... مامانم هر سال اين گلها رو خشك ميكنه با بهار نارنج عرق ميگيره .. برگهاي خشكش تو چايي هم خيلي جواب ميده خستگي رو از تن به در ميكنه
........................................................
پرواز
مقوله پرواز چندوقتيه سخت ذهنتو به خودش مشغول كرده...... ميگي مامان خدا ما رو دوست نداشته كه ما نميتونيم مثل پرنده ها پرواز كنيم؟ ميگم خوب ما خيلي كارها ميتونيم بكنيم كه پرنده ها نميتونن انجام بدن ما آدمها هم ميتونيم پرواز كنيم ولي با هواپيما.... نه نه من نميخوام با هواپيما پرواز كنم ميخوام تنهايي پرواز كنم ....
رفتي تو اتاقت يك ساعتي مشغول بودي ... صداي كشيدن نوار چسب به گوش ميرسيد... اون وسطها صداي برش كاغذ و مقوا هم ميشد شنيد... وقتي نوار چسب رو به آخر رسوندي و ته چسب آبكي رو درآوردي و خيالت راحت شد........ با يك عدد بال فرشته اي و چوب سحرآميزي كه خودت ساخته بودي برگشتي و رفتي روي تخت و سعي كردي از اون بالا بپري نشد كه نشد..... خيلي با هم درباره پرواز صحبت كرديم
اين بالها رو با كاغذكادو و كش درست كرده ....
و اون به اصطلاح چوب سحرآميز رو با كاغذ و يه بسته چسب نواري و براي سرش كه حالت ستاره اي داشته باشه با يه ابتكار خيلي جالب از شكوفه انار استفاده كرده....
اينروزها هم سخت به اين فرفره ها وابسته شدي فكر كنم به خاطر همون قضيه بال و پرو پرواز و ....
...............................
شكار لحظه ها
وقتي داشتي تو اتاقت با اين كاغذكشي ها لباس درست ميكردي يواشكي اومدم و ازت عكس انداختم
.............................................................................
يه روز آفتابي
ديروز هوا عالي بود و به اتفاق عليرضا جون رفتيم پارك نزديك خونه عزيزجون....خيلي خوش گذشت مخصوصا شما كه با همراهي عليرضا سخت شيطنتها بهت ميچسبيد...
از همون اول قول گرفتي كه تك تك وسيله هاي بازي رو امتحان كني از استخر توپ گرفته تا ماشين برقي...
از ديدن رنگين كمون هم خيلي هيجانزده شدي ...
مسابقه پفيلاخوري هم به پيشنهاد خودت راه انداختي...
و بعد از اتمام بازيها كنار آبنما نشستيم و خوراكيها را نوش جان نموديم و از رقص آبنما لذت برديم...