تازه وارد
بعد از مدتها كشمكش بين گروه من و گروه پدرودختر نتيجه == سر صبحي پدر با لبخندي زيركانه و قفس در دست وارد دفتر شد.....
يك جفت فنچ پر جنب و جوش...
ولي اين تازه واردها هم با اينكه اصلا با اومدنشون موافق نبودم هنوز نيومده تو دلم جاباز كردن.... مهمون حبيب خداست ديگه چه ميشه كرد؟
خدا ميدونه كيانا با ديدن اين فنچ ها چه حالي ميشه ؟ هنوز از وجود اين فنچ ها خبري نداره و مهدكودكه!........ فكر كنم ديگه از فردا با همين فنچ ها تو خونه تنها بمونه و قيد مهدكوك رو بزنه.
ديروز همينطور كه با عروسكهاش بازي ميكرد شنيدم كه گفت: خدايا دعا ميكنم بابا برام يه دوقلو بخره يكي خواهر و يكي برادر....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی