جمعه پاییزی
جمعه ای که گذشت خیلی هوا خوب بود حیف بود با کیانا تو خونه تنها بمونم. با یکی از دوستام که یک پسر همسن کیانا داره تصمیم گرفتیم تا هوا سرد نشده بریم پارک.
تا رسیدیم پارک، کیانا خودشو از شر شال و کلاه خلاص کرد و دوون دوون رفت سمت وسیله بازیها. اولش کلی سرسره بازی کرد قربونش برم دیگه خودش میتونه از پله ها بالا بره و سر بخوره من هم کنار سرسره مواظبش بودم.
بعداز سرسره نوبت تاب بازی شد کلی شعر خوندیم تاب تاب تاب بازی خدا کیانا رو نندازی اگه بخوای بندازی بغلـــــــــــــ (کیانا همیشه جواب میده:) بابا بندازی
بعد تاب یخورده الاکلنگ بازی وبعدش کنار حوضچه پارک رفتیم که توش کلی ماهی قرمز داشت کیانا دیگه غیرقابل کنترل شده بود با صدای بلند ماهی ها رو صدا میزد و جیغ میکشید. با دیدن اون همه ماهی کم مونده بود خودشو بندازه تو آب.
خلاصه با کلک تونستیم کیانا رو از ماهی ها جدا کنیم بهش گفتم ماهی ها با مامانشون رفتن لالا کنن.
وقتی باباکاوه اومد دنبالمون به کیانا گفتم که واسه بابا تعریف کنه چیکار کرده کیانا هم که هنوز تو فکر ماهی ها بود به بابایی گفت: ماهی لالا ماهی لالا.
الهی کیانا عاشق ماهی هاست، من و بابایی هم عاشق کیانا.