کیاناکیانا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

کیانا فرشته خونه ما

دليل بودن

1391/12/6 13:27
نویسنده : مامی کیانا
526 بازدید
اشتراک گذاری

 

دليل بودنم

دوستاي خوبم مامان مليكا جون،مامان دو بهونه قشنگ زندگي و بالاخره امروز مامان پارسا جون منو به مسابقه اي دعوت كردند تابنويسم از اينكه چرا وبلاگم رو دوست دارم و يا اينكه چرا وبلاگ نويسي ميكنم .ازشون ممنونم از اينكه منو به عنوان دوستان خوبشون معرفي كردند.ما هم اطاعت امر كرديم و نوشتيم.

چند روز پيش كامنتي به دستم رسيد.ناشناسي برام نوشت:

"ببخشیدا ولی چرا فکر میکنید خوندن مسایل خصوصی زندگیتون و دیدن لباسهای خونه بچه هاتون برای دیگران جالبه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

نميدونم چرا چنين نگاهي داشت و چرا تو دل اين همه عكس و خاطره چشماش فقط لباسهاي خونگي رو ديد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شوق كودكي و لبخند بي ريا و نگاه پاك و معصوم رو نديد!!!!!!!

و چرا تمام احساسات ناب مادرانه، عشق به فرزند، تجربيات مشترك، شادي و غصه، اميد و آرزو، ترس و نگراني از آينده رو با هم جمع زد و اسمش رو گذاشت مسايل خصوصي زندگي؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

 و امان از قضاوت هاي مغرضانه و يكطرفه!!و شايد همين هم دليل خوبي بود براي نوشتن يك پست جديد.

و من براي تو مينويسم دخترم كيانا. خاطرات ديروز، گنجينه اي براي فردا......

چندوقتي هست قبل خواب از من ميخواي كه برات از بچگي هات بگم. ميگي :مامان از كوچولو بودم بگو؟ چيكار ميكردم؟

ميگم مثل درسا و گلبرگ همش تو بغلم بودي، شير ميخوردي، گريه ميكردي، بيشتر وقتها خواب بودي،

ميگي اينارو ميدونم بگو ديگه چيكارميكردم؟

تو ذهنم دنبال يك خاطره ميگردم. ميگم يكبار بابا تو رو برد حموم كف صابون رفت تو چشمت و خيلي گريه كردي من هم گريه كردم آخه خيلي كوچولو بودي و چشمهات قرمز شده بود.

چقدر لذت بردي از شنيدن بچگي هات و آروم خوابيدي.

فردا شب؛  مامان دوباره بگو كوچولو بودم چيكار ميكردم بگــو؟

تو خاطرات گذشته دنبالش ميگردم واي كه چقدر كند ذهن شدم. خودمو آماده ميكنم تا همون خاطره ديشبيه رو برات بگم. تا ميگم يك روز بابا شما رو برد حموم .... ميگي ميدونم و بقيش رو واسم تعريف ميكني .حالا بگو باز چيكار ميكردم؟

موبايلم رو ميارم و دنبال عكسهاي گذشته ت ميگردم تا از روي اونها خاطره اي يادم بياد ولي افسوس كه عكسهاي موبايلم همش واسه همين چندماهه اخيره.

نگرانم از اينكه روزي تمام خاطراتت تو ذهنم كمرنگ و كمرنگ تر بشن. اگه اينطوري بشه خيلي در حقت ظلم كردم آخه نميدوني چه لذتي ميبري از شنيدن خاطرات گذشته و چقدر دوست داري لحظه به لحظه بدون جا انداختن نكته اي از خاطرات كودكي بشنوي. 

فردا صبح اولين كاري كه كردم صفحات نخست وبلاگتو گشتم. چقدر لذت بخش بود.چقدر انرژي مثبت گرفتم. واي عكسهاتو با الان مقايسه ميكردم و از جملاتي كه تازه ياد گرفته بودي از شيطنت هات.

اميدوار شدم و گفتم چه خوب كه اينهمه خاطره ازت دارم. ميدونم كه برات خيلي ارزشمنده و وبلاگت  در حقيقت ميراثي است از گذشته.

البته بايد بگم فقط فقط خاطره نويسي هم نيست. من اينجا دوستاي خوبي پيدا كردم دوستاني كه با تمام مشغله ها به هم سر ميزنيم و از دير اومدن هاشون نگران ميشيم و با خوندن كامنتهاشون انرژي مثبت ميگيريم. از تجربيات خوب و بد هم استفاده ميكنيم تا زندگي و آينده اي بهتر و پربارتر براتون بسازيم.

نمي خوام بحث رو طولاني كنم و ميدونم كه همه اونهايي كه اينجا هستند اينجارو دوست دارند و بهش عشق ميورزند.

به قول يكي از دوستاي خوب، اينجا نه تنها يك خونه مجازي بلكه يك پايگاه معنويه و من هم به اين حرف ايمان دارم و چيزي غير از اين نيست.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مام پارسا
6 اسفند 91 15:08
وااااااااااااااااای عزیزم محشر نوشتی...واقعاً گل گفتی
راست میگی بچه ها عاشق گذشته و خاطراتشون هستن...پارسا هم هر روز میگه من نی نی بودم چی کار می کردم؟ وخیلی سوالهای دیگه
واقعاً صریح و کامل از طرف هممون گفتی که چرا وبلاگ بچه هامون رو دوست داریم
ممنونم ازت


خواهش ميكنم
ميگم اگه پارسا و كيانا يخورده هم به مامان هاشون رفته باشند عاشق گذشته ها و خاطراتش ميشن همينطور كه ما وقتي به هم ميرسيم هنوز تو گذشته هامون سير ميكنيم
مام پارسا
6 اسفند 91 15:10
در مورد اون شخص ناشناس هم باید بگم ببخشید ولی بعضی ها انقدر کوته فکر و بخیل هستن که نمی تونن دیدشون رو وسیع تر و قشنگ تر کنن و به همه چیز بهتر نگاه کنن
حتی در مورد بچه هایی که چیزی جز پاکی و معصومیت توی دلشون نیست می تونن انقدر زشت قضاوت کنن




من زياد ناراحت شدم چون دلايلي كه براي نوشن وبلاگم دارم اونقدر برا ارزشمنده و بهشون ايمان دارم كه حتي لحظه اي شك به دلم راه ندادم
مام پارسا
6 اسفند 91 15:11
خدا ایشالله کینای نازتو در پناه خودش صحیح و سالم براتون حفظ کنه


ارزوي ما چيزي جز خير و خوبي، امنيت و ارامش براي تمام كودكان دنيا نيست
مام پارسا
6 اسفند 91 15:20
بودن تو سبب شد تا منم باشم
چون تو مسبب بودن من توی نی نی وبلاگی
خیییییییییییلی دوستت دارم ، دوست و راهنمای همیشگی من توی زندگی


اي جونم قربونت برم من تو رو فقط تو دنياي حقيقي نميخواستم خوشحالم از اينكه تو دنياي مجازي هم بهترين دوستهاي دنياييم
مامان ملیکا
6 اسفند 91 15:26
از این آدمها به سراغ منم آمده بودند و با مسخره کردنشون دلم رو شکوندن .
من که بهشون بها نمیدم
آفرین عزیزم خیلی قشنگ نوشتی..
لذت بردم


اره خوب هر كس با نگاه و برداشت خودش به ما نگاه ميكنه پيش مياد
از شما ممنونم كه به ما سر زديد
مامان نیایش
6 اسفند 91 16:25
عزیزم چه قدر قشنگ گفتی واقعا این همه عشق و انرژی و امیدی که از اینجا میگیریم با هیچی قابل مقایسه نیست دوستی هایی که پاکی و مهر و صفا توشه بدون هیچ چشم داشتی بی بهانه حتی!نمیدونم کی بوده که همچین حرفی بهت زده واقعا تعجب کردم ولی خودت خیلی بهتر نوشتی باهات کاملا موافقم مامی کیانا ی عزیزم منم خیلی دلم میخواست تو هم بنویسی چون همیشه لذت میبرم از خوندن خاطراتت با دخترت برا همین گفتم همه دوستان دعوت هستن به این عشق بازی مممنون که تو هم نوشتی و کلی لذت بردم براتون آرزوی سلامتی دارم همیهش با پر جا باشه این پایگاه معنوی


ممنونم از اينكه نگاه قشنگتون رو دوباره به ماداديد و از دلنوشته هام خونديد
ميدونم نوشته هام به نوشتهاي شما كه نميرسه واقعا من از خوندن پست هاتون لذت ميبرم
عاشـــــــــــقتونم
مامان فتانه
6 اسفند 91 16:46
ما اومدیم با کلی عکس تولد....منتظرتونییم


اره همين امروز اومدم ديدم واقعا لذت بردم دست گلت درد نكنه
مامان فتانه
6 اسفند 91 16:46
خیلی قشنگ نوشتی خانمی


خواهش ميكنم عزيزم نگاهتون قشنگه
مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
7 اسفند 91 1:53
انشاا... که همیشه خاطرات خوب و شاد بنویسی توی وب کیاناجون


ممنون عزيزم
الهه مامان یسنا
7 اسفند 91 10:56
وای دختر شما که مثل دختر من اسفندیه دوستتون دارم و از همین الان شدید جز دوستای ما. لینکتون کردم نازنین


اره عزيزم من و كيانا دوتاييمون اسفندي هستيم ممنون عزيزم ما هم مي لينكيم شما رو
ستایش مهربون ❀ستایش خوش زبون
7 اسفند 91 14:18
وا من فکر کنم اون آدم بی احساسی بوده یا که ....... بگذریم
عااااااااااااااااااااااااالی نوشتی ان شالله همیشه سرزنده باشی و بتونی برای کیانا جونی بنویسی .


ممنون از همه مهربونيهات ستايش مهربون و خوش زبون رو از طرف من ببوس
مامان آروین-مریم
7 اسفند 91 16:06
مامان کیانا جون خیلی احساست رو قشنگ بیان کردی و هیچ گونه شک و دودلی به خودت راه ندادی ........... امیدوارم مثل همیشه موفق و موید باشی عزیزم .....


ممنون عزيزم نظرات شما براي من باعث دلگرميهبا آرزوي موفقيت براي همه عزيزان
مامان شیدا
13 اسفند 91 15:06
دوست خوبم خیلی قشنگ نوشتی راست میگی گذشت زمان حتی خاطرات شیرین را کم رنگ میکند و عکسی -نوشته ای لازم است برای یاد آوری آن . در ضمن خب هر کس وبلاگ بچه ها برایش کسل کننده است نخواند برای ما که خیلی لذت بخشه از این چیزها ناراحت نشو موفق باشی



ممنون از اینکه وقت گذاشتید من که واقعا گاهی اوقات فراموشی میگیرم
گل گفتی عزیزم هر کس ناراحته میتونه نخونه ولی خوب انگار براش کمی جذابیت داشت
خیلی خیلی ممنون از کامنت پرانژی شما