دليل بودن
دوستاي خوبم مامان مليكا جون،مامان دو بهونه قشنگ زندگي و بالاخره امروز مامان پارسا جون منو به مسابقه اي دعوت كردند تابنويسم از اينكه چرا وبلاگم رو دوست دارم و يا اينكه چرا وبلاگ نويسي ميكنم .ازشون ممنونم از اينكه منو به عنوان دوستان خوبشون معرفي كردند.ما هم اطاعت امر كرديم و نوشتيم.
چند روز پيش كامنتي به دستم رسيد.ناشناسي برام نوشت:
"ببخشیدا ولی چرا فکر میکنید خوندن مسایل خصوصی زندگیتون و دیدن لباسهای خونه بچه هاتون برای دیگران جالبه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"
نميدونم چرا چنين نگاهي داشت و چرا تو دل اين همه عكس و خاطره چشماش فقط لباسهاي خونگي رو ديد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شوق كودكي و لبخند بي ريا و نگاه پاك و معصوم رو نديد!!!!!!!
و چرا تمام احساسات ناب مادرانه، عشق به فرزند، تجربيات مشترك، شادي و غصه، اميد و آرزو، ترس و نگراني از آينده رو با هم جمع زد و اسمش رو گذاشت مسايل خصوصي زندگي؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
و امان از قضاوت هاي مغرضانه و يكطرفه!!و شايد همين هم دليل خوبي بود براي نوشتن يك پست جديد.
و من براي تو مينويسم دخترم كيانا. خاطرات ديروز، گنجينه اي براي فردا......
چندوقتي هست قبل خواب از من ميخواي كه برات از بچگي هات بگم. ميگي :مامان از كوچولو بودم بگو؟ چيكار ميكردم؟
ميگم مثل درسا و گلبرگ همش تو بغلم بودي، شير ميخوردي، گريه ميكردي، بيشتر وقتها خواب بودي،
ميگي اينارو ميدونم بگو ديگه چيكارميكردم؟
تو ذهنم دنبال يك خاطره ميگردم. ميگم يكبار بابا تو رو برد حموم كف صابون رفت تو چشمت و خيلي گريه كردي من هم گريه كردم آخه خيلي كوچولو بودي و چشمهات قرمز شده بود.
چقدر لذت بردي از شنيدن بچگي هات و آروم خوابيدي.
فردا شب؛ مامان دوباره بگو كوچولو بودم چيكار ميكردم بگــو؟
تو خاطرات گذشته دنبالش ميگردم واي كه چقدر كند ذهن شدم. خودمو آماده ميكنم تا همون خاطره ديشبيه رو برات بگم. تا ميگم يك روز بابا شما رو برد حموم .... ميگي ميدونم و بقيش رو واسم تعريف ميكني .حالا بگو باز چيكار ميكردم؟
موبايلم رو ميارم و دنبال عكسهاي گذشته ت ميگردم تا از روي اونها خاطره اي يادم بياد ولي افسوس كه عكسهاي موبايلم همش واسه همين چندماهه اخيره.
نگرانم از اينكه روزي تمام خاطراتت تو ذهنم كمرنگ و كمرنگ تر بشن. اگه اينطوري بشه خيلي در حقت ظلم كردم آخه نميدوني چه لذتي ميبري از شنيدن خاطرات گذشته و چقدر دوست داري لحظه به لحظه بدون جا انداختن نكته اي از خاطرات كودكي بشنوي.
فردا صبح اولين كاري كه كردم صفحات نخست وبلاگتو گشتم. چقدر لذت بخش بود.چقدر انرژي مثبت گرفتم. واي عكسهاتو با الان مقايسه ميكردم و از جملاتي كه تازه ياد گرفته بودي از شيطنت هات.
اميدوار شدم و گفتم چه خوب كه اينهمه خاطره ازت دارم. ميدونم كه برات خيلي ارزشمنده و وبلاگت در حقيقت ميراثي است از گذشته.
البته بايد بگم فقط فقط خاطره نويسي هم نيست. من اينجا دوستاي خوبي پيدا كردم دوستاني كه با تمام مشغله ها به هم سر ميزنيم و از دير اومدن هاشون نگران ميشيم و با خوندن كامنتهاشون انرژي مثبت ميگيريم. از تجربيات خوب و بد هم استفاده ميكنيم تا زندگي و آينده اي بهتر و پربارتر براتون بسازيم.
نمي خوام بحث رو طولاني كنم و ميدونم كه همه اونهايي كه اينجا هستند اينجارو دوست دارند و بهش عشق ميورزند.
به قول يكي از دوستاي خوب، اينجا نه تنها يك خونه مجازي بلكه يك پايگاه معنويه و من هم به اين حرف ايمان دارم و چيزي غير از اين نيست.....