شب چله
اسمش یلداست، میگن بلندترین شب ساله! از سالیان دور همچین شبی همه فامیل دور هم جمع میشدند و کنار هم بودند، خلاصه هر کسی هر چی تو خونه داشت میاورد تا با هم نوش جان کنند ، کنار آتیش، زیر کرسی، چسبیده به بخاری حالا هم که دیگه کی با ایران رادیاتور میره تو غار!!!!
بابا دیشب از خاطرات قدیم و شب نشینی های اهل فامیل گفت، از اینکه چطور تو شب چراغ به دست و چوغا به تن از این کوچه به اون کوچه، خونه همدیگه میرفتند تا این شب بلند رو به سحر برسونند، از خوراکی ها و تنقلاتی که اون موقع مرسوم بود و دست ساز مادربزرگهای مهربونمون بود گفت از سمنو و حلوا و نون محلی گرفته تا لواشک و قیصی و آلوخشک و...؛ به به ؛ ازقصه ها، داستانها و حکایتهایی که سینه به سینه نقل میشد و محفل های شبانه شون رو گرم می کرد از شعرها و ترانه هایی که بچه ها از پدر و مادرشون به یاد داشتند و بزمشون رو شادتر میکرد، خلاصه گل میگفتند و گل میشنفتند.
حالا ما امروزی ها، با این همه ماشین و جاده و بزرگراه تو خونه هامون زندونی هستیم و اسیر زندگی پرمشغله. بچه ها تا کوچیکند که همیشه بهونه ی مریضی و سرما و شلوغی، یخورده که بزرگتر میشن درس و مدرسه و کلاسهای پشت سرهم، یخورده دیگه که بزرگتر میشن استقلال پیدا میکنند و هرجایی نمیرن بعدش هم دیگه حوصله ای نمیمونه.
ولی خداروشکراین سنت های قشنگمون هنوز پابرجاست و ترفندی است برای اینکه خانواده گرد هم جمع باشن. آرزو میکنم همه خونواده ها هر جا هستن و گرفتار هر مشکلی باشن این شبها رو برای فراموشی از همه ی مشغله هاشون حفظ کنند و دور هم باشن و آرزوی دیگه اینکه سایه بزرگترهامون رو همیشه حس کنیم و از گرمای قلب مهربونشون وجودمون رو گرم و روشن کنیم.
از این حرفها گذشته ما هم به اتفاق کل خانواده دیشب کنار پدر و مادر بودیم، یک شب شلوغ و پرسروصدا و پر از قیل و قال بچه ها و بیشتر از همه به کوچولوها خوش گذشت.
وقتی کیانا رو برای رفتن به خونه بابا حاضر میکردم واسش گفتم که قراره بریم خونه عزیزجون و اونجا همه هستند از خونه تا برسیم همش ازم میپرسید : دابید (داوود)هست؟ انانه(حنانه)هست؟ امیر هست؟ باطی طی (فاطمه) هست؟ عدیدا (علیرضا)هست؟
با دیدن بچه ها انرژیش چندبرابر شده بود حتی یک لحظه هم نشست شامش رو هم موقع دویدن نوش جان کرد. باورم نمیشد انگار همه شیطنت ها زیر سر خودش بود و شده بود سر دسته دخترخاله ها و پسرخاله ها. از این طرف به اونطرف،از این اتاق به اون اتاق.
وقتی میوه و آجیل و تنقلات اومد دیگه از پریدن و دویدن خبری نبود. کیانا خیلی کارش سخت شده بود چون وسایل پذیرایی و تعداد مهمونها زیاد بود و کیانا خانوم مسئول پذیرایی از اون همه مهمون بود مثل همیشه!!
از 3تا هندونه ای که همه آورده بودند فقط هندونه ای که باباکاوه خریده بود شیرین وآبدار و قرمز بود دستت دردنکنه باباجون. همه هم از انتخاب باباکاوه تعریف کردند، آخه یه جورایی هندونه شب یلدا حیثیتیه!خیلی ها اعتقاد دارند که اگه شب چله هندوانه بخورند در سراسر چله بزرگ و کوچک یعنی زمستانی که در پیش دارند سرما و بیماری برآنها غلبه نخواهد کرد.
از خرابکاریهای کیانا خانوم رفتن با پا تو ظرف پشمک، سوراخ کردن هندونه با دست و تا آرنج فرو بردن و خوردن هندونه، گاز زدن همه کندس ها و پذیرایی مهمونها با همون کندسهای گاز زده و مالکیت اختصاصی ظرف پاپ کرن و حفاظت از اون با تفنگی در دست!
هجوم طرفدارن پاپ کرن و شکست کیانای گانگستر
فال حافظ هم که جای خودش رو داشت،از فال گرفتن ها و شعرخوانی و البته یخورده غلط و اشتباه که خودش نمک جمع بود بگم براتون که هر کسی طبق نیتی که توی دلش داشت تفالی بر حافظ شیرازی زد و این شب یلدا آخر شد.