خبر خوش
هميشه فكر ميكردم از جيش گرفتن كيانا كار مشكليه. همين هم شد از تابستون تابحال باهاش كار كردم.
اصل قضيه اين بود كه ماي بي بي رو دوست داشت و واسش گريه ميكرد وقتي پوشك رو از پاش درمي آوردم اونقدر گريه ميكرد كه گاهي اوقات خوابش ميبرد با اين اوضاع تصميم گرفتم فرصت بيشتري بهش بدم تا خودش راضي بشه.
اين قضيه تا چند روز پيش ادامه داشت تا اينكه...
از روزي كه رفتيم ديدن پانيذ جون به كيانا گفتم كه ني ني هاي مثل پانيذ پوشك ميزارن و شما ديگه بزرگ شدي خيلي اين حرف روش تاثير گذاشت اينطور شد كه خودش ازم خواست تا واسش ديگه پوشك نزارم.
بابا جون هم كه خيلي وقت بود به كيانا قول گرفتن جايزه رو داده بود عين يك مرد سر قولش وايستاد.
طبق خواسته كيانا جون جايزه از جيش گرفتنش كاميون بود.
حالا كيانا جونم يك كاميون خوشگل داره كه اسباب بازيهاشو بار كاميون ميكنه از اين اتاق به اون اتاق.
وقتي شبها پاش ماي بي بي ميبندم خيلي نگران ميشه و پشت سر هم ازم ميپرسه كه صبح واسم شورت ميپوشي؟ من ديگه بزرگ شدم!!