کیانا از نوزادی تا نوپایی ( یک ماهگی)
امروز داشتم گذشته رو تو ذهنم مرور میکردم روزهایی که کیانا تازه به دنیا اومده بود خیلی کوچیک بود روزهایی که ساعت ها کنارش مینشستم تا چشمهاشو باز کنه. ریزه میزه مامان تا چشمهاشو باز میکرد زودی باباکاوه رو صدا میزدم بدو بیا که کیانا کوچولو چشمهای نازنازیشو باز کرده با چشمهای خمار و خواب آلودش به ما نگاهی میکرد و بعدش به خودش می پیچید و گریه رو آغاز میکرد با زبون بی زبونی میگفت: بابا من گشنمه، شیر میخوام یالا!! و دوباره خواب. کیانا جون هفت روزش بود که سال نو اومد و شگین خوش قدم و خوش یمن سال 1389 ما شد. ایناهاش این عکسشه. یادمه این اولین عکسی بود که ازش موقعی انداخت...