کیانا اون روزها(3)
ادامه روزهایی که گذشت رو با ما باشید با موضوع مکه رفتن بابابزرگ و عزیزجون
با ما باشید...
23 فروردین بابابزرگ و عزیزجون عازم مکه بودند ما هم از چندروز قبل اونجا بودیم و عزیزجون قبل از سفر همه کارهاشو ردیف کرده بود حتی آش پشت پاش رو هم خودش پخت.
تو روزهای که نبودند همش نگران حالشون بودیم آخه بابابزرگ یخورده کسالت داشت و هر روز باهاشون در تماس بودیم چندباری هم به خونه شون سر زدیم و به گلهای عزیزجون که خیلی دوسشون داره آب دادیم.
خداروشکر صحیح و سالم و بدون تاخیر صبح روز یکشنبه سوم اردیبهشت ساعت 7 صبح هواپیماشون نشست و کیانا خانوم افتخار پذیرایی از مسافران خانه خدا روداشت. عزیزجون و بابابزرگ قبل از سفر تصمیم گرفته بودند اول بیان خونه ما تا هم گرد این سفر روحانی رو تو خونمون بپاشن تا شاید ما هم مسافر بعدی سرزمین وحی باشیم و هم استراحتی داشته باشن و خودشونو برای مهمونی شام حاضر کنند.
(کیانا و حاج بابا)
(امیر ،کیانا،حاج بابا، حنانه)
ساعت 3 بعدظهر مراسم استقبال بود و مامان و بابا رو بردیم خونه همه اهل فامیل بودند وحسابی شلوغ شده بود با اینکه نذاشتم کیانا شاهد قربونی کردن گوسفندها باشه اما همش چشمش دنبال گوسفندها بود و سراغشون رو میگرفت.
(کیانا داره بابابزرگ و عزیزجونو میبره خونه)
(خودش داره از خنده ریسه میره)
اون روزکیانا معرکه گرفته بود بچه ها روی پله ها نشسته بودند و کیانا واسشون شعر میخوند. ببعی میگه بع بع....زنبور نیش داره .... حسنی نگوبلا بگو...وبچه ها تشویقش میکردند.
روزهای به یادموندنی بود و خاطرات خوبی برامون رقم زد که هیچوقت فراموش نمیشه. البته حواشی زیادی هم داشت که از حوصله شما خارجه ولی خداییش همه روزهایی که گذشت به فکر نی نی وبلاگ و دوستهای خوبمون بودیم و از اینکه نمی تونستیم بیایم پیشتون و تبریک عید بگیم ویا اینکه پست هاتون بخونیم دلمون گرفته بود.
راستی موقع تحویل سال واسه همه دوستای خوبمون آرزوهای خوب خوب داشتیم آرزوی صحت و سلامتی، عاقبت به خیری وخوشبختی برای همه مامان و باباها و نی نی های ناز مهربون.