کیاناکیانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

کیانا فرشته خونه ما

از مهد آموختم (5)

ديروز صبح اينجا كلي برف باريد اما بعدش بارون اومد و برف ها آب شد باباكاوه رفت مهد دنبال كيانا. كيانا هم با يك نايلون پر برف اومد خيلي از ديدن برف ذوق كرد و تو راه وقتي دونه هاي برف ميخوردن به شيشه ماشين سعي ميكرد با دست اونارو بگيره تو حياط هم كمي برف نشسته بود كيانا هم با كلي خوشحالي:  مامان خونه ما هم برف اومده!!!   قبل از اينكه بريد ادامه مطلب بگم كه لطفا به گيرنده هاي خودتون دست نزنيد اشكال از حنجره خواننده ماست. عكس گرفتن و كل كل كردن هام با كيانا سر نگاه كردن به دوربين كم بود حالا موقع ضبط كردن صداش هم  كلي بايد باهاش سروكله بزنم كه : مامان هر وقت گفتم شروع بخون. ...
27 دی 1391

صدمين!!!!

بالاخره صدمين پست وبلاگ كيانابلا رو هم نوشتم. نميدونم تا كي بتونم نوشتن اين وبلاگ رو ادامه بدم آخه ميبينم خيلي از دوستان نوشتن رو كنار گذاشتن و غيبتهاشون طولاني شده ايشالا هرجا هستن سلامت باشند!!! اميدوارم يه روزي مديريت و نويسندگي اين وبلاگ رو بدم خدمت كيانا خانوم تا خودش از روزمرگيهاش بنويسه و دفترچه خاطراتش پر باشه از روزهاي به يادماندني و شيرين، خاطرات روزهاي مدرسه تا تحصيل توي دانشگاه و ... و شايد ايام پيري من و باباكاوه از اين روزهاي كيانا بگم براتون كه خيلي شيرين زبون شده و همش راه ميره توي خونه قربون صدقه من ميره : مامان خوبم، خوشگلم، عزيزم، نازم، تپلم، خيلي دوستت د...
27 دی 1391

از مهد آموختم (3)

از وقتي شعر خورشيد خانوم رو ياد گرفتي همش صبح ها كه از خواب پا ميشي ميري كنار پنجره و ميگي: مامان پاشو خورشيد خانوم گيسو طلا اومده بيدار شو!!!   خورشيد خانوم خورشيد خانوم گيسو طلا           بيا پايين از اون بالا كجا ميري كجا ميري                   چرا به دور دورها ميري بيا بيا بازي كنيم                           تو كوچه ها بازي كنيم آفتاب ...
21 دی 1391

از مهد آموختم (1)

كيانا جون ما از وقتي رفته مهد خيلي خيلي پيشرفت كرده مي خوام تو ادامه پيشرفت هاي كيانا رو دونه به دونه واستون تعريف كنم كيانا جون هفته اي يك شعر ياد ميگيره تابحال تقريبا 6 تا شعر رو كاملا بلده. اولين شعر:                            آقا پليسه شبا كه ما مي خوابيم        آقا پليسه بيداره ما خواب خوب ميبينيم        او دنبال شكار آقا پليسه زرنگه           ...
21 دی 1391

از مهد آموختم (4)

      ما اومديم با يك شعر جديد از كيانا خانوم من مـــــــــــارم و من مـــــــــارم با ما باشيد     مـــــــــــــــــــــــــار  من مارم و من مارم                از شيطنت بيزارم سر به سرم نزاري                  حيووني بي آزارم راه نميرم ميخزم                    تخم كوچيك ميزارم به ج...
19 دی 1391

عمرتان صد شب يلدا

  صداي پاي «يلدا» آرام آرام به گوش مي رسد، پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها خانه را براي استقبال از فرزندان مي آرايند و فرزندان و نواده ها نيز براي ديدار بزرگان خانواده بي قرارند. ما هم طبق سنت هر ساله به اتفاق خواهر و برادر در خانه پدري گرد هم آمديم  و به یاد خود آورديم که گوشه ای از قلبمان متعلق به کسانی است که مــدت ها  بود آنها را ندیده بوديم.دیشب بار دیگر به هم گوش زد کردیم که ما خانواده ای جدا ناپذیر هستیم.  در ادامه با ما باشيد... براي شام مامان جون مرغ شكم پر خيلي خوشمزه درست كردند و جاي همتون خالي خالي بعد از شام مفصل، سفره يلدا رو چيديم و بچه ها يكي يكي وس...
3 دی 1391

شب يلداي ني ني نازي

    اين هم از سفره يلدايي مهد ني ني ناز كه مراسمشو چند روز قبل اجرا كردن ديروز كه آرام جون عكشو بهم داد خيلي هيجانزده شدم اولين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه كيانا رو چطوري رو صندلي نشوندن تا ازش عكس بگيرن قربونش برم خيلي تو اين عكس آروم و خانوم افتاده. به قول خود كيانا جون يه عالمه عالمه دوست دارم     اين هم از كارت تبريك شب يلدا ...
30 آذر 1391

از مهد آموختم (2)

درود بر همه دوستان ني ني وبلاگي خودمون با سرما چه ميكنيد؟ ننه سرما هم خوب حساب و كتاب دستشه امسال به وقتش رسيد اميدوارم غير از دلاتون، خونه هاتون هم گرم باشه واي كه پارسال ما چه سرمايي كشيديم تو زمستون اسباب كشي به خونه نوساز واي كه اصلا گرم نميشد. امسال هم كه خبرهايي از قطعي گاز مياد خدا ميدونه شايعه است يا واقعيت خدا خودش بهمون رحم كنه. بگذريم از اين حرفها در ادامه با ما باشيد   شعر بعدي كه كيانا جونمون براتون آماده كرده:           بره شيطون بره اي دارم         خيلي قشنگه بره شيطون&...
29 آذر 1391

خبر خوش

  هميشه فكر ميكردم از جيش گرفتن كيانا كار مشكليه. همين هم شد از تابستون تابحال باهاش كار كردم.  اصل قضيه اين بود كه ماي بي بي رو دوست داشت و واسش گريه ميكرد وقتي پوشك رو از پاش درمي آوردم اونقدر گريه ميكرد كه گاهي اوقات خوابش ميبرد با اين اوضاع تصميم گرفتم فرصت بيشتري بهش بدم تا خودش راضي بشه. اين قضيه تا چند روز پيش ادامه داشت تا اينكه...   از روزي كه رفتيم ديدن پانيذ جون به كيانا گفتم كه ني ني هاي مثل پانيذ پوشك ميزارن و شما ديگه بزرگ شدي خيلي اين حرف روش تاثير گذاشت اينطور شد كه خودش ازم خواست تا واسش ديگه پوشك نزارم. بابا جون هم كه خيلي وقت بود به كيانا قول گرفتن جايزه ر...
29 آذر 1391